این پنجمین داستانیست که تا کنون نوشته ام و به نوعی
آخرین آنها هم می باشد. امید است که دوستان عزیز با خواندن آن ، نکات قوت و ضعف آن
را به اینجانب گوشزد کرده ؛ با جان و دل پذیرای انتقادات شما هستم.
داستان
ییلاق زندگی دوباره
نوشته شده در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۷ - لامرد، کندر
محمدی
قسمت اول
-----------------------------------------------------------------------
شوقی کودکانه
سراسر وجودم را فرا گرفته بود. خیمه پس خیمه های ایل را خیلی سریع می پیمودم. نم نم
باران گونه هایم را نوازشی کودکانه می داد. صدای رعد و تماشای برق آسمان، در آن دشت
فراخنا و سرسبز که با صدای بع بع گوسفندان عجین شده بود؛ لحظه ای مرا به ایستادن
واداشت. سر را به سوی آسمان بلند کردم. چه زیبا بود! هو هوی سگ های گله که بیشتر
وقتشان را به نگهبانی
می گذراندند و صدای هی هی چوپانان، نیز صحنه ی دیگری بود که
هر رهگذری را متوجه خود می کرد.بوی خوش شیر صبحگاهی که پیرزنان عشایر در حال
جوشاندن بودند، حرص و ولع آدمی را چند برابر می کرد. خردسالی بیش نبودم ؛ شادمان و
با هزاران آرزوی دست نیافتنی.
در حالیکه کتاب فارسی ام را در
دستانم مچاله کرده و مدادم را در دهانم فرو کرده بودم، پای چپم در گودالی پر از آب
گیر کرد و با سر و صورت به زمین خوردم.گریه ام گرفت . نه به خاطر اینکه زخمی شده
بودم بلکه به خاطرکثیف شدن پیراهن قشنگی که مادرم تازگی ها برایم دوخته بود و با آن
می توانستم هزاران پُز بدهم و مغرورانه آن را به همه نشان. از جای خود بلند شدم.
تمام لباسم گلی شده بود. لحظه ای اشک از چشمانم قطع نمی شد گویی کشتی هایم غرق شده
بود. یک چشمم به کتابم بود و چشم دیگرم به آب هایی که از پیراهنم می چکید. دستی
گونه هایم را لمس کرد. سرم را برگرداندم. معلم ایل بود. با گوشه ی آستینش اشک هایم
را پاک کرد. میخکوب سر جای خودم ایستادم و از ترس فقط به معلم نگاه می
کردم.
( آقا تقصیر ما نبود. پاهام گیر کرد.
یه مرتبه خوردم زمین.)
بی اختیار این سخنان را بر زبان
آوردم. ولی معلم ایل که خیلی مهربان بودو با ما رفتاری پدرانه داشت با لهجه ی
شیرینش به صدا آمد:
( عیبی نداره دخترم. تقصیر تو نیست.
تقصیر بارونه...)
لبخندی زد. آرام شدم. کمی از ترس هایم
ریخت. شاید آن دست مهربان آرامم کرد.
لطفا ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانيد...