داستان ييلاق، زندگي دوباره - قسمت سوم

داستان ييلاق، زندگي دوباره - قسمت سوم

ناز خاتون این بار مغلوب حس شیطانی خود شد و یا اینکه شیطان او را گول زد. بعد از اینکه چند قدم حرکت کرده بود، بی اختیار سر جای خود ایستاد و نیم نگاهی به فریدون انداخت. فریدون در دلش احساس شعف کرد. این اولین لحظه ی آشنایی آنها بود. فریدون نزدیک تر شد و بر روی تخته سنگی مقابل نازخاتون نشست. آخر برای رسیدن به زیبارویی چون نازخاتون باید با سر دوید نه اینکه دو زانو مقابل او نشست.

( اهل کدام ایلی؟)

صدای فریدون بود که ناز خاتون را مخاطب قرار داد.

( از ایل...) ناز خاتون نگاهی به چشمان فریدون کرد و دید که او منتظر است تا دنباله جوابش را بشنود. سرش را به پایین انداخت و به حرفش ادامه داد.

( از ایل حشمت خان.)

یک لحظه نفرت و انزجار تمام وجودش را فرا گرفت.لحظه ای از او بدش آمد.


بقيه در ادامه مطلب


خوانندگان و بازديد كنندگان ارجمند؛ خواهشمند است نظر خود را در مورد اين وبلاگ جهت بهتر شدن مرقوم بفرماييد.

ادامه نوشته

داستان ييلاق، زندگي دوباره - قسمت دوم

داستان ييلاق، زندگي دوباره - قسمت دوم

...اصلاً آنها چگونه با هم آشنا شده بودند. سلام و علیک کردن با ایل حشمت خان هم جرم بود چه رسد به اینکه آشنایی و فرار.

فریدون یکی از خان زاده های ایل حشمت خان یک روز محض گردش و هوا خوری به کوه های اطراف رفته ایل بود. رفت و رفت و رفت تا اینکه به چشمه ای رسید. خسته بود. با حرص و ولع تمام چند جرعه آب نوشید و آب به سر و صورتش زد و دوباره شروع به آب خوردن کرد. سایه کوهستان و درختان انبوه بادام کوهی، حال و هوای دیگری داشت.تصمیم گرفت چرتی بزند. باد ملایمی می وزید و روح آدمی را صیقل می داد. خنک هوایی بود. به آرامی سرش را روی تخته سنگی نهاد. وقتی به نیمه ی روز نمانده بود. صدای نی لبکی محزون به گوش می رسید و شاید این صدا در کوهستان باعث شده بود که صدا خیلی نزدیک به نظر برسد. فریدون از جای خود بلند شد. صدای غمگینی بود. 

 بقيه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان «ييلاق ،زندگي دوباره»...


براي چندمين بار ( البته فكر كنم سومين بار) تصمیم گرفتم که داستان ییلاق زندگی دوباره را در اينجابنویسم امید وارم که این مرتبه تا آخر داستان نوشته شودو دوستان از دست اين بنده ي حقيرناراحت نشوند.


این پنجمین داستانیست که تا کنون نوشته ام و به نوعی آخرین آنها هم می باشد. امید است که دوستان عزیز با خواندن آن ، نکات قوت و ضعف آن را به اینجانب گوشزد کرده ؛ با جان و دل پذیرای انتقادات شما هستم.

داستان ییلاق زندگی دوباره

نوشته شده در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۷  - لامرد، کندر محمدی

 قسمت اول  

-----------------------------------------------------------------------

   شوقی کودکانه سراسر وجودم را فرا گرفته بود. خیمه پس خیمه های ایل را خیلی سریع می پیمودم. نم نم باران گونه هایم را نوازشی کودکانه می داد. صدای رعد و تماشای برق آسمان، در آن دشت فراخنا و سرسبز که با صدای بع بع گوسفندان عجین شده بود؛ لحظه ای مرا به ایستادن واداشت. سر را به سوی آسمان بلند کردم.  چه زیبا  بود!    هو هوی  سگ های  گله که  بیشتر   وقتشان را به نگهبانی

می گذراندند و صدای هی هی چوپانان، نیز صحنه ی دیگری بود که هر رهگذری را متوجه خود می کرد.بوی خوش شیر صبحگاهی که پیرزنان عشایر در حال جوشاندن بودند، حرص و ولع آدمی را چند برابر می کرد. خردسالی بیش نبودم ؛ شادمان و با هزاران آرزوی دست نیافتنی.

    در حالیکه کتاب فارسی ام را در دستانم مچاله کرده و مدادم را در دهانم فرو کرده بودم، پای چپم در گودالی پر از آب گیر کرد و با سر و صورت به زمین خوردم.گریه ام گرفت . نه به خاطر اینکه زخمی شده بودم بلکه به خاطرکثیف شدن پیراهن قشنگی که مادرم تازگی ها برایم دوخته بود و با آن می توانستم هزاران پُز بدهم و مغرورانه آن را به همه نشان. از جای خود بلند شدم. تمام لباسم گلی شده بود. لحظه ای اشک از چشمانم قطع نمی شد گویی کشتی هایم غرق شده بود. یک چشمم به کتابم بود و چشم دیگرم به آب هایی که از پیراهنم می چکید. دستی گونه هایم را لمس کرد. سرم را برگرداندم. معلم ایل بود. با گوشه ی آستینش اشک هایم را پاک کرد. میخکوب سر جای خودم ایستادم و از ترس فقط به معلم نگاه می کردم.

( آقا تقصیر ما نبود. پاهام گیر کرد. یه مرتبه خوردم زمین.)

بی اختیار این سخنان را بر زبان آوردم. ولی معلم ایل که خیلی مهربان بودو با ما رفتاری پدرانه داشت با لهجه ی شیرینش به صدا آمد:

( عیبی نداره دخترم. تقصیر تو نیست. تقصیر بارونه...)

لبخندی زد. آرام شدم. کمی از ترس هایم ریخت. شاید آن دست مهربان آرامم کرد.



لطفا ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانيد...

ادامه نوشته