داستان « شوق وصال»-  قسمت دوم...

داستان « شوق وصال » - قسمت دوم

... از همان زمانی که دختر جوان را دید، یک دل که نه بلکه صد دل عاشق او شد. چیزی که تا به حال اتفاق نیفتاده بود و هیچ وقت پسری از ده عاشق دختر کولی نشده بود و مردم ده این را ننگ می دانستند که پسری از دهشان دختری از کولی ها بگیرد و هیچ وقت هم به خودشان اجازه چنین کاری را نمی دادند؛ ولی حسین گوشش بدهکار این حرف ها نبود.کار هر روزش رفتن  به نزد کولی ها و خیره شدن به همان چادری بود که شاید دختر کولی بیرون بیاید و او را ببیند و اتفاقاً در یکی از همان روزها دختر کولی از چادر بیرون آمد و به جمع مردم پیوست و نگاه های حسین بود که اورا می پایید.آن دختر از دیگر دختران با حجاب تر و عفیف تر به نظر می رسید و هیچ وقت برای گدایی کردن به ده نمی رفت.حسین شب که به خانه برگشت، لحظه ای از فکر او در نرفت. با خود اندیشید بهترین راه نوشتن نامه است.امّا آیا او سوادی دارد یا نه. خنده اش گرفت ولی چاره ای نداشت . نامه را نوشت و فردای آن شب ، نامه دست دخترکی داد تا به دختر کولی برساند و خود از دور مراقب اوضاع بود.دختر کولی به تنهایی نزدیک کپری نشسته بود. دخترک نامه را به او داد. دختر کولی شگفت زده شد.این دیگه چیه.هزار فکر تو سرش دور می زد. داخل کپر رفت و نامه را باز کزد. اندک سوادی داشت.

« سلام....نمی دانم چه بنویسم و از کجا بنویسم.اسمم حسین است و اهل همین ده می باشم.از روزی که تورا دیدم، عاشقت شدم. هرچند که پدر و مادر و اهالی ده این را نخواهند پسندید که پسری از دهشان با دختر کولی ازدواج کند ولی من این کار را خواهم کرد. اگر مایل هستی دوست دارم فردا عصر ساعت شش و نیم کنار آب انبار ده پایین باهات حرف بزنم......»دختر کولی دلش تالاپ تالاپ میزد.انگار حادثه ی بزرگی در زندگیش رخ داده بود.نمی فهمید چه بکند.آخه او به اسم پسر عمه اش بود و قراره به همین زودی ها با هم عروسی بکنند. اصلاً کولی ها را چه سنخیتی با اهالی ده می باشد.

لیلا- دختر کولی - اصلاً به ذهنش خطور نمی کرد که چنین پیشنهادی به او داده شود.نامه را در پاکت گذاشت و ان را در صندوقش قایم کرد. دو دل بود که آیا فردا برود یا نه. اتفاق جالبی بود. از یک طرف که دل خوشی از کولی ها نداشت، دوست داشت برود و از طرف دیگر اگر او را ببینند چه اتفاقی می افتد.خیلی زود آن شب گذشت و فردا رسید. نگاهی به ساعت قدیمی یادگار مادرش انداخت. چیزی به ساعت شش عصر نمانده بود. اگر قصد رفتن داشت ، کم کم می بایست حرکت می کرد. تصمیمش را گرفت و دور از چشم دیگران ، آهسته فرار کرد. از کوچه پس کوچه های ده گذشت. به آب انبار که رسید، حسین هم آمده بود. دلهره ی عجیبی داشت. حسین به دیوار برکه لَم داده بود. وقتی لیلا را دید ، از جایش بلند شد. کمی دستپاچه به نظر می رسید. شاید فکر می کرد که دختر کولی سر قرار نیاید و از جهتی ، چون برای اولین بار همدیگر را ملاقات می کردند، دلهره داشتند. لیلا هم حالی بهتر از حسین نداشت. اصلاً نمی دانست که او کیست و چرا با اولین نامه اش به اینجا آمده است.لیلا نزدیک برکه ایستاده و جرات نزدیک شدن نداشت.حسین پیشقدم شد سلامی کرد و سکوت حاکم را شکست. لیلا زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با تکان دادن سر، جوابش را داد.

ادامه دارد...

داستان «شوق وصال»

سلام.... این دومین داستانیست که در تیر ماه سال 81 زمانی که سرباز بودم ، آن را نوشتم. امید که مورد پسند خاطر خوانندگان و دوستان عزیز قرار گیرد. این داستان حول محور این بیت شعر مولانا می باشد:

«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش    باز جوید روزگار وصل خویش»

«قسمت اول»

به نام خداوند دلهای عاشق

چند روزی بود که کولی ها بالای ده کپر هایشان را عَلَم کرده بودند. تابستان که می شد کولی ها به خاطر گرمای شدید بندر به ده می آمدند و اتفاقاً جمعیتشان هم زیاد بود.هفده هجده چادر که تعدادشان به حدود صد و هفتاد هشتاد نفر می رسید، درست به اندازه نیمی از جمعیت روستا. مردهایشان دَم می زدند و سرپوش قلیان ، چاقو،داس، تبر، تیشه و دیگر وسایل آهنی می ساختند. از صبح تا شب کارشان همین بود و شبها هم مثل خان ها می نشستند و مردم روستا که بیکار بودند، نزد آنها می رفتند. آدمهای ساده ولی کثیف و نامنظم بودند. زن هایشان از صبح تا شب در ده و ده های اطراف گدایی می کردند و بچه ها هم همراه آنان می رفتند. بچه ها اغلب پا برهنه بودند و موهای ژولیده و فرفری و صورت های نشُسته و سیاه سوخته و پیراهن و شلوار کهنه و وصله دار ، نشان بارزشان بود.دخترهای جوان اغلب همراه مادرشان و یا دیگر زنان گدایی می کردند تا خود را برای روزهای سخت زندگی و شغل یکنواختشان -بنابر عادت همیشگیشان- آماده کنند و کمتر به تنهایی به ده می رفتند. خال های سبزرنگ بر روی صورت سیاهشان کمتر نمودی داشت. پسرهای جوان کولی هم یال و کوپالی می گذاشتند و ریش و سبیل را هفت تیغه می کردند. پیراهن و شلوار مشکی می پوشیدند که پیراهنشان هزار دکمه داشت و پاچه شلوارشان نیم متر بود.کفششان هم کفش چرمی قیصری بودکه با صد ناز می کردند و هزار فخر می فروختند.چندتایی هم موتور قراضه داشتند که صدای موتورشان از صدای قطارهای سریع السیر هم بیشتر بود و سه چهار نفر و البته بعضی مواقع بیشتر سوار موتور می شدند و به چشمه ها و آبگیرهای ده بغلی می رفتند و تن خود را از کثافات چند ماهه پاک می کردند. موهای فرفریشان را شانه می زدند و خود را برای دخترهای جوان کولی قشنگ و خوش تیپ می کردند. بیشترشان در سن پانزده شانزدن سالگی زن می گرفتند. تعدادی از آنها هم تنبک و همبانه می زدند و مردم ده برای عروسیشان آنها را می بردند و اندک پولی بهشان می دادند.

کولی ها قبیله قبیله بودند که معمولاً هر قبیله در یک ده چادر می زدند و برای خود رییس داشتند و از دستورات رییس یا همان پیر اطاعت می کردند.کولی ها معمولاً در قبیله ی خودشان زن می گرفتند و با یک چادر مستقل زندگی مشترکشان را شروع می کردند.آدم های کم ادعا و کم توقع بودند ولی خیلی پر رو و سمج. زنانشان که به ده می رفتند تا چیزی گدایی نمی کردند، بر نمی گشتند. 

رییس کولی ها فردی بود که او را اوستا علی صدا می زدند. اوستا علی فردی مسن و کوتاه قد با ریش و سبیل های سفید که از دور دست در صورت سیاهش نمایان بود. همه اورا قبول داشتند و هیچ کس روی حرفش ، حرف نمی زد.

پسرهای جوان روستا، عصرها که بیکار می شدند برای اینکه حال و هوایی عوض کنند و البته محض شوخی و مزاح هم که شده، نزد کولی ها می رفتند.کولی ها همه دور هم می نشستند. دختر، پسر، مرد، زن و بچه ها همه با هم بودند.

دو سه هفته ای می گذشت. کولی ها کم کم با مردم روستا اُخت شده بودند و مردم ده هم که سرگرمی جز این نداشتند و البته چون بعضی کار هایشان را راه

 می انداختند، با آنها رفتار خوبی داشتند. 

یک روز عصر ، یکی دوساعت مانده به غروب آفتاب، مردم ده نزد کولی ها نشسته بودند. پسر جوانی نی لبک می زد و پیرمردی هم شروه ی غم می خواند.مردم ساکت نشسته بودند و به شروه های پیرمرد ژولیده کولی گوش می کردند. چند پسر جوان روستایی هم گوشه ای نشسته بودند و سرگرم صحبت بودند و پس از چند دقیقه ای صدای قهقهه ی خنده شان به گوش می رسید. در یکی از کپر ها دختر جوانی بیرون آمد و به کپر بغلی رفت. جوانک های روستایی انگشت به دندان گرفتند. تا به حال آن دختر را ندیده بودند.گویی ماه شب چهارده که یک مرتبه چهره بنماید و خیلی زود هم نقاب بر روی بکشد. جوان ها نگاهی به هم انداختند و شگفت زده چیزهایی به هم می گفتند. یکی از آنها چیزی نمی گفت و او کسی نبود جز حسین که جوانی بیست و دو سه ساله بود و سنش از دیگران بیشتر به نظر می رسید. جوان ها تا غروب آفتاب که آنجا بودند، حرفشان فقط همان دختر زیبای کولی بود که تا به حال او را ندیده بودند و بعد از آن دیگر از فکر او در رفتند. چرا که دیگر او را ندیدند ولی در دل حسین شور و غوغایی به پا شده بود...

ادامه دارد....